امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

ماه پیشونی

کوچه خاطرات ۸

هفت ماه و ده روزگی:    از وسایلی مثل مبل و میز کمک می گیری و وایمیستی : تو هفت ونیم ماهگی کاملا میتونی چهاردست وپا بری: اولین دست گلت رو هم به آب دادی..... و میوه خوری روی بوفه رو شکستی.فدای سرت عزیزم---(۷ماه و ۲۴ روزگی ‌‌‌) از دست توی شیطون دیگه همه چیزای خطردار رو با پتو پوشوندم مثل میز ها رو که لبه تیز دارن یا گوشه های میز تلویزیون رو. تازگیا چندبار کلمه بابا ومامان رو تکرار کردی البته وقتی عصبانی میشی و یه چیزی می خوای وکسی بهت توجه نمی کنه بلند می گی مامما یا بهبا  یعنی مامان ، بابا منو بغل کنید. عاشق کنترل،کیبورد،موس،گوشی،لپتاب،سیمهای برق و... هس...
12 بهمن 1393

کوچه خاطرات ۷

۶ماه و۲۰ روزگی: امیرمحمد تونست بدون کمک بشینه  :   تو این ماه تولد مامان وبابا بود که با سالای قبل کلی تفاوت داشت امسال  شیرین عسلم تولد مون رو به یادموندنی تر کرد . وروجکم یادگرفته قلت بزنه از این ور بره اونور وهرچی که سر راهشه برداره و تو چشم بهم زدن بزاره دهنش وحسابی لیسش بزنه وباهاش بازی کنه. عاشق دماغ آدماست هرکی بغلش میکنه سریع دماغش رو میگیره وول هم نمی کنه. هرکس هم که عینک داره باید قایمش کنه چون توی وروجک دمار از روزگازش درمیاری مثل عینک من که انقدر باهاش بازی کردی که الان برای دونفر همزمان قابل استفاده است و حسابی گشاد شده ومدام از ر و صورتم میفته. هنوز نمیتونه درست وحسابی...
12 دی 1393

خدایا شکرت....

به سرعت بادی تند هفت ماه از اومدن گل زندگیم گذشت.... با وجود تمام سختی هایی که فکر میکردم تموم نمیشه و نمیتونم تحمل کنم، گذشت و حتی یادم نیست برای چی اذیت میشدم؟؟؟ خدایا شکرت که همه آفرینشت حکمت داره.... شکرت... شکرت میکنم که امیرمحمدم رو سلامت بهم دادی و شکرت میکنم بخاطر آرامش زندگیم و تمام نعمت هایی که همیشه توی زندگیم بهم دادی و همیشه پشت و پناهم بودی و هستی.... پسرکم هفت ماهه شد... تونست بشینه روی زمین... تونست سوار روروئکش بشه و تمام طول و عرض خونه رو طی کنه و جیغ بکشه.... تونست غذا بخوره... آدمها رو بشناسه... خوردنی ها رو بشناسه.... و...و.....و به همین سرعت هم بزرگتر میشه و میرسه به مراحل بعد زندگیش.... انشالله. دعا می...
10 دی 1393

کوچه خاطرات 6

پسرک نازم چهار دست و پا میره ولی نه کامل فعلا سینه خیز رفتن رو یاد گرفته ، البته فعلا دنده عقب میره.(5 ماه و15 روزگی):   تو این ماه ما جابجایی خونه داشتیم و چند روزی رو مهمون خونه مامانی بودیم. این جابجایی ها باعث شد که امیر محمد سرما بخوره .کوچولوی نازم حسابی تب داشت وسرفه می کرد. دکتر کلی دارو براش تجویز کرد .پسری 10 روز از داروها مصرف کرد تا خوب شد. امیر محمد اولین غذای کمکیش رو تو این ماه تجربه کرد. فرنی ، اولین غذایی که مامان درست کردو عزیز دل هم حسابی ازش استقبال کرد.حالا دیگه روزی یک وعده فرنی میل می کنه . سوپ هم دومین غذای کمکی. نوش جان عزیزم.   ...
12 آذر 1393

واکسن 6 ماهگی

کوچولوی نازم امروز  6 ماهه شدی و چهارمین دوره واکسن ها رو هم زدی. صبح زود حاضر شدیم و رفتیم مرکز بهداشت.حدود یکساعت طول کشید تا نوبت ما بشه و تو هم کلی کلافه شده بودی و هی جیغ میزدی و انگار دوست نداشتی تو اون محیط باشی. وقتی گذاشتمت رو تخت که واکسن بزنن، کلافه بودی و دوست داشتی که از اون محیط بیای بیرون و نق میزدی .اما از اونجایی که قلقلکی هستی شروع کردم به قلقک دادنت تا حواست پرت بشه . خانم دکتر هم اول دوتا قطره فلج اطفال به خوردت داد و بعد دو تا واکسن یکی به پای چپ و یکی هم به پای راستت تزریق کرد(واکسنهای مرحله سوم هپاتیت و کزاز). یه کم گریه کردی وبعد شیر خوردی و خوابیدی. رسیدیم خونه و من که می ترسیدم تب کنی قطره ...
12 آذر 1393

کوچه خاطرات 5

دیگه هوا سردشده و  گل پسر ما باید مواظب باشه تا سرما نخوره. کوچولوی ناز ما تو ماه پنجم زندگی بسر می بره و هر روز شیطون تر از روز قبل میشه و...   آواها رو یاد گرفته وبرای فهموندن منظورش از یسری از آواها استفاده می کنه (4ماه و10 روزگی): مثل: هی،نه،او،ای،قق،ه. 25مهر(4ماه و15 روزگی): امروز امیرمحمد مداد رو از دست من گرفت و وقتی من مقاومت کردم که مداد رو ندم با آوای هه ههه هه به معنی بده می خواست مداد رو بگیره و ولش نمی کرد. وروجک دیگه استفاده از دستاشو یاد گرفته و همه وسایل رو با دستاش می گیره ولی هنوز نمی تونه خوب نگهشون داره.   هرچیزی رو هم که می گیره سریع می بره توی دهنش و می...
12 آبان 1393

وای وای دوباره واکسن

پسر نازم چهار ماهه شدی و باید واکسن چهارماهگیت روبزنی. از چند روز قبل دوباره نگرانی به سراغم اومد واسترس زیادی داشتم که چی میشه وچقدر باید درد بکشی وگریه کنی.... اما صبح شنبه 12 مهر پایان چهارماهگی: صبح زود بیدار شدم وحاضر شدم وبعد لباسای تو رو پوشوندم که بیدارشدی وکلی سرحال بودی ومی خندیدی. خاله جون زنگ زد که باهامون بیاد وکمک کنه که من قبول نکردم وگفتم تنها میریم. باهم رفتیم و تو راه بیدار بودی وبا دقت به اطراف نگاه می کردی و مدام به مامان لبخند میزدی. تومرکز بهداشت وقتی که نوبت ما بود برای واکسن زدن خوابت گرفته بود ودوست داشتی بخوابی وهمش غر میزدی وبا صدای بلند یه چیزایی می گفتی که نمی دونم چی بود... منم بی ت...
13 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه پیشونی می باشد