امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

ماه پیشونی

کوچه خاطرات 3

امروز سه ماه از بهترین روز زندگیم می گذره. روزی که خدای مهربون تو روبه من وبابایی هدیه داد وتو وارد زندگی ما شدی و گرمی بخش خانه ما...   3ماهگیت مبارک عزیزم.... نازنینم هر روزی که می گذره شیرین وشیرین تر می شی. ناز و دوست داشتنی شدی.کارهای بامزه انجام می دی وحسابی دلبری می کنی . مثلا: دستات رو مچ می کنی وحسابی لیس می زنی با سر وصدا...     بیناییت کامل شده واجسام دور وبرت را می بینی و خیره می شی بهشون..     تلویزیون تماشا می کنی با دقت کامل ...     خنده های قشنگت که دل آدمو می بره...     ...
12 شهريور 1393

کوچه خاطرات 2

امیر محمد نازم دوماهه شد...     عزیز دلم در این ماه  دستات رو شناختی وبا اونا بازی می کردی. موهاتو می کشیدی و بعدش جیغ می زدی وگریه می کردی.   سایه ها رو تشخیص می دادی وحرکت افراد را با چشای نازت دنبال می کردی ولی هنوز خیلی خوب نمی دیدی. سر وگردنت رو بالا نگه می داشتی. وقتی می خوابیدی از رو بالش سر می خوردی و تو جات می چرخیدی(180 درجه).     با چشای نازت به مامان خیره می شدی و لبخند میزدی.     باتعجب به لامپ های روشن نگاه می کردی.   نازنینم هر روزی که می گذره بیشتر عاشقت میشم. پایان دوماهگی:...
12 مرداد 1393

واکسن 2 ماهگی

امروز امیرمحمد من دو ماهه شد و باید واکسن دوماهگی رو بزنه. خیلی استرس دارم می ترسم خیلی درد بکشه ..... یا تب کنه .... قرار شد با خاله جون ساعت نه صبح بریم تا واکسن دوماهگی رو بزنیم. قبل از رفتن چند قطره استامینوفن خوردی تا بعد از واکسن تب نکنی. بعد از گرفتن قد و وزن دوماهگی نوبت ما شد و رفتیم تا واکسن رو بزنی. اولش خواب بودی وخاله جون کلی تلاش کرد بیدارت کنه. بیدارشدی و نگاه می کردی به اطراف که یکدفعه نیش سوزن رو احساس کردی و شروع کردی به گریه کردن و خیلی گریه کردی . عزیزم واکسنهای بدو تولدت رو  که شامل ب.ث.ژ - هپاتیت و قطره فلج اطفال بود همون روز اول تو بیمارستان بهت تزریق شد و حالا این دومین تجربه واکسن ...
12 مرداد 1393

«اللَّهُمَّ اشْفِها بِشِفَائِکَ وَ دَاوِها بِدَوَائِکَ وَ عَافِها بِعَافیَتِک»

پسرگلم دیشب دلپیچه ودل درد شدیدی داشتی که از شدت درد خوابت نمی برد وهمش گریه می کردی . یه مدته این دردها رو داری ومن همه تلاشم را برای تسکین تو انجام دادم ولی دکتر میگه طبیعیه و تا 3 ماه این دل دردها رو خواهی داشت.  دیشب هم درد داشتی و من .... ......خیلی تلاش کردم آرومت کنم ولی آروم نمیشدی وخیلی بی تابی میکردی . بعداز کلی خوروندن شربتهایی که دکتر داده بود و داروهای سنتی و...  وقتی دیدم آروم نمیشی گفتم ببرمت حموم تا کمی گرم بشی وشب رو راحت بخوابی. وبعد از حموم در نهایت ساعت سه صبح بود که خوابیدی. عزیز دلم امیدوارم که زودتر خوب بشی و دیگه این شبا تکرار نشه. انشاالله ...
2 مرداد 1393

آرام جانم دوستت دارم

در دور دستها، که خدا میان چشمهات خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان پنجره، پنجره، طنین آواز تو بود که انگار، گوش هایم جز تو نمی شنید. خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه می پنداشتم نباشم. نفس هات که به گونه هام ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمانم می فرستی دستهات که می چرخد و میان دستهام پنهان می شود... خنده هات، که ریش می شوم و عاشق چشمهات که عمق نگاههام را می کاود و من که همیشه تو را کم دارم از داشته هام دلتنگ که می شوم... انگار صدای گریه های توست ....تنها نوازشی که مرا به خود فرو می برد ...
27 تير 1393

ماه عسل (کوچه خاطرات 1)

عزیز دلم امیر محمد جان:   یک ماه شیرین برماگذشت. ماهی که تو با حضورت کنار ما اون رو تبدیل به یک ماه شیرین ورویایی کردی . عزیزم تو این یک ماه خیلی بچه خوبی بودی و کم گریه کردی و مامان و بابایی رو اصلا اذیت نکردی. و اما کارا وعکس العملهای تو  در این یک ماه: نازنینم تو همون روزای اول (تقریبا 20 روزگی) می خندیدی. به نور عکس العمل نشون می دادی و وقتی می خواستیم ازت عکس بگیریم چشاتو می بستی به همین دلیل تو این یک ماه نتونستیم یه عکس با چشم باز ازت بگیریم. صداهای بلند را تشخیص می دادی و وقتی که خواب بودی اگه صدای بلند می شنیدی ناراحت می شدی و جیغ می زدی. به پهلو می خوابیدی و دمر می شدی و م...
12 تير 1393

خوش آمدی عزیزم...

پسرک نازم  به دنیا خوش اومدی. عزیزم روزی که به دنیا اومدی طوفان وحشتناکی بود که خسارات زیادی رو ببار آورد اما تو فارغ از همه جا آروم آروم داشتی قدم به این دنیا میذاشتی ومن وبابایی و خاله جونا بی صبرانه منتظر اومدنت بودیم وبالاخره اومدی. تو غروب بدنیا اومدی و من به همراه خاله جون اون شب رو تو بیمارستان موندیم. همش نگران بودیم که تو گریه وبی تابی کنی وشب نخوابی. اما خداروشکر انقدر بچه خوبی بودی که تمام شب رو آروم و بی صدا خوابیدی و خاله جون رو اذیت نکردی. اینم یه عکس از اولین دقایق تولدت و حضورت توی این دنیا . اما از اونجایی که از همون لحظه اول به نور واکنش نشون میدادی نتونستیم عکس خوبی ازت بگیریم. وبا دیدن ...
15 خرداد 1393

شکرانه

قشنگ ترین حس زمانی است که یه اتفاق خوب برات می افته ومطمئنی که اون اتفاق خوب یه پاداش از طرف خدا برای تو بده...... وخداوند ما را به داشتن فرزند برگزید... حس قشنگی که تو وجودم ریشه دوونده، وجود موجود کوچکی به نام فرزند که تا چند روز دیگه به لطف وعنایت خدای بزرگ بدنیا میاد. حس عجیبیه.... شادی ودلهره، نگرانی وتشویش، فکر فردا و فرداها..... خدایا شکرت به خاطر همه نعمتهایی که برما ارزانی داشته ای. ...
5 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه پیشونی می باشد