امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

ماه پیشونی

شروع روزای کاری مامان

بالاخره بعد از 9 ماه و3 روز باهم بودن واستراحت ، نوبت این شد که مامانی بره سرکار. وای چه روز سختی. از چند روز قبل همش نگران بودم که چه جوری 5ساعت دور از تو بمونم. میتونم یانه؟ البته قبل از این یکی دو روز گذاشته بودمت پیش مامانی و خاله جونا ( همش یکی دو ساعت)  و رفته بودم دنبال کارام. و این اولین بار بود که 5 ساعت از هم دور می شدیم. ماه من، عزیز دلم از اونجایی که پسر خیلی خوبی هستی شب قبل ساعت 11 خوابیدی و خیلی خوب خوابیدی و گذاشتی که مامان هم خوب استراحت کنه تا صبح بتونه زود بیدارشه و بره سرکار. مرسی عزیز دلم.  صبح زود که داشتم حاضر می شدم دلم نمی اومد که بیدارت کنم و لباسات رو بپوشونم که یکدفعه خودت بیدار شدی و کار منو...
16 اسفند 1393

کوچه خاطرات ۹

شروع این ماه دوباره یه سرماخوردگی دیگه وتب وشربت وگریه و..... اما همچنان بازیگوش وشیطون: مدام تو آشپزخونه هستی مخصوصا وقتی لباسشویی روشن باشه میری ومیشینی نگاش می کنی یا با دکمه هاش بازی می کنی. گاهی وقتا هم مهندسیت گل می کنه مثل حالا که این سیم رو آوردی تا به لباسشویی وصل کنی. ۸ماه و۷ روزگی اولین مروارید روی لثه ات درخشید . مبارکت باشه گلم. حالا دیگه کاملا به کارای ما دقت می کنی تا یادبگیری وانجام بدی مثلا وقتی ما کنترل تلویزیون رو به سمت تلویزیون می گیریم و روشنش می کنیم تو هم همین کار را تکرار می کنی.   عاشق کنترل،کیبورد،موس،گوشی،لپتاب،سیمهای برق و... هستی...
12 اسفند 1393

جشن دندونی

بالاخره بعد از کلی درد کشیدن وبی تابی وبی قراری و به دهن گرفتن هرچی که گیرش می اومد اولین دندون امیر محمد در 8 ماه و7 روزگی در اومد . ****** مرواریدت مبارک عزیز دلم ****** و به همین مناسبت یه جشن کوچولو برگزار کردیم...  قرار بود یه جشن حسابی برپا کنیم که درست شب قبل از جشن امیر محمد مریض شد و حسابی تب کرد و کلی گریه کرد و آروم نمی شد. تمام شب رو بالا سرش بیدار بودم و پاشورش می کردم و سعی می کردم تبش رو بیارم پایین و تبش خیلی بالا بود و من از نگرانی اصلا نخوابیدم. صبح زودم با خاله جون بردیمش تولش رو درآوردیم تا کمی بهتر شد. طفلکی اصلا حوصله نداشت . منم که شب نخوابیده بودم خیلی سرحال نبودم. اما روز جشن: این عکسای تزیی...
23 بهمن 1393

کوچه خاطرات ۸

هفت ماه و ده روزگی:    از وسایلی مثل مبل و میز کمک می گیری و وایمیستی : تو هفت ونیم ماهگی کاملا میتونی چهاردست وپا بری: اولین دست گلت رو هم به آب دادی..... و میوه خوری روی بوفه رو شکستی.فدای سرت عزیزم---(۷ماه و ۲۴ روزگی ‌‌‌) از دست توی شیطون دیگه همه چیزای خطردار رو با پتو پوشوندم مثل میز ها رو که لبه تیز دارن یا گوشه های میز تلویزیون رو. تازگیا چندبار کلمه بابا ومامان رو تکرار کردی البته وقتی عصبانی میشی و یه چیزی می خوای وکسی بهت توجه نمی کنه بلند می گی مامما یا بهبا  یعنی مامان ، بابا منو بغل کنید. عاشق کنترل،کیبورد،موس،گوشی،لپتاب،سیمهای برق و... هس...
12 بهمن 1393

کوچه خاطرات ۷

۶ماه و۲۰ روزگی: امیرمحمد تونست بدون کمک بشینه  :   تو این ماه تولد مامان وبابا بود که با سالای قبل کلی تفاوت داشت امسال  شیرین عسلم تولد مون رو به یادموندنی تر کرد . وروجکم یادگرفته قلت بزنه از این ور بره اونور وهرچی که سر راهشه برداره و تو چشم بهم زدن بزاره دهنش وحسابی لیسش بزنه وباهاش بازی کنه. عاشق دماغ آدماست هرکی بغلش میکنه سریع دماغش رو میگیره وول هم نمی کنه. هرکس هم که عینک داره باید قایمش کنه چون توی وروجک دمار از روزگازش درمیاری مثل عینک من که انقدر باهاش بازی کردی که الان برای دونفر همزمان قابل استفاده است و حسابی گشاد شده ومدام از ر و صورتم میفته. هنوز نمیتونه درست وحسابی...
12 دی 1393

خدایا شکرت....

به سرعت بادی تند هفت ماه از اومدن گل زندگیم گذشت.... با وجود تمام سختی هایی که فکر میکردم تموم نمیشه و نمیتونم تحمل کنم، گذشت و حتی یادم نیست برای چی اذیت میشدم؟؟؟ خدایا شکرت که همه آفرینشت حکمت داره.... شکرت... شکرت میکنم که امیرمحمدم رو سلامت بهم دادی و شکرت میکنم بخاطر آرامش زندگیم و تمام نعمت هایی که همیشه توی زندگیم بهم دادی و همیشه پشت و پناهم بودی و هستی.... پسرکم هفت ماهه شد... تونست بشینه روی زمین... تونست سوار روروئکش بشه و تمام طول و عرض خونه رو طی کنه و جیغ بکشه.... تونست غذا بخوره... آدمها رو بشناسه... خوردنی ها رو بشناسه.... و...و.....و به همین سرعت هم بزرگتر میشه و میرسه به مراحل بعد زندگیش.... انشالله. دعا می...
10 دی 1393

کوچه خاطرات 6

پسرک نازم چهار دست و پا میره ولی نه کامل فعلا سینه خیز رفتن رو یاد گرفته ، البته فعلا دنده عقب میره.(5 ماه و15 روزگی):   تو این ماه ما جابجایی خونه داشتیم و چند روزی رو مهمون خونه مامانی بودیم. این جابجایی ها باعث شد که امیر محمد سرما بخوره .کوچولوی نازم حسابی تب داشت وسرفه می کرد. دکتر کلی دارو براش تجویز کرد .پسری 10 روز از داروها مصرف کرد تا خوب شد. امیر محمد اولین غذای کمکیش رو تو این ماه تجربه کرد. فرنی ، اولین غذایی که مامان درست کردو عزیز دل هم حسابی ازش استقبال کرد.حالا دیگه روزی یک وعده فرنی میل می کنه . سوپ هم دومین غذای کمکی. نوش جان عزیزم.   ...
12 آذر 1393

واکسن 6 ماهگی

کوچولوی نازم امروز  6 ماهه شدی و چهارمین دوره واکسن ها رو هم زدی. صبح زود حاضر شدیم و رفتیم مرکز بهداشت.حدود یکساعت طول کشید تا نوبت ما بشه و تو هم کلی کلافه شده بودی و هی جیغ میزدی و انگار دوست نداشتی تو اون محیط باشی. وقتی گذاشتمت رو تخت که واکسن بزنن، کلافه بودی و دوست داشتی که از اون محیط بیای بیرون و نق میزدی .اما از اونجایی که قلقلکی هستی شروع کردم به قلقک دادنت تا حواست پرت بشه . خانم دکتر هم اول دوتا قطره فلج اطفال به خوردت داد و بعد دو تا واکسن یکی به پای چپ و یکی هم به پای راستت تزریق کرد(واکسنهای مرحله سوم هپاتیت و کزاز). یه کم گریه کردی وبعد شیر خوردی و خوابیدی. رسیدیم خونه و من که می ترسیدم تب کنی قطره ...
12 آذر 1393

کوچه خاطرات 5

دیگه هوا سردشده و  گل پسر ما باید مواظب باشه تا سرما نخوره. کوچولوی ناز ما تو ماه پنجم زندگی بسر می بره و هر روز شیطون تر از روز قبل میشه و...   آواها رو یاد گرفته وبرای فهموندن منظورش از یسری از آواها استفاده می کنه (4ماه و10 روزگی): مثل: هی،نه،او،ای،قق،ه. 25مهر(4ماه و15 روزگی): امروز امیرمحمد مداد رو از دست من گرفت و وقتی من مقاومت کردم که مداد رو ندم با آوای هه ههه هه به معنی بده می خواست مداد رو بگیره و ولش نمی کرد. وروجک دیگه استفاده از دستاشو یاد گرفته و همه وسایل رو با دستاش می گیره ولی هنوز نمی تونه خوب نگهشون داره.   هرچیزی رو هم که می گیره سریع می بره توی دهنش و می...
12 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه پیشونی می باشد