امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

ماه پیشونی

شروع روزای کاری مامان

1393/12/16 19:18
نویسنده : مامان جون
173 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره بعد از 9 ماه و3 روز باهم بودن واستراحت ، نوبت این شد که مامانی بره سرکار. وای چه روز سختی.

از چند روز قبل همش نگران بودم که چه جوری 5ساعت دور از تو بمونم. میتونم یانه؟

البته قبل از این یکی دو روز گذاشته بودمت پیش مامانی و خاله جونا ( همش یکی دو ساعت)  و رفته بودم دنبال کارام. و این اولین بار بود که 5 ساعت از هم دور می شدیم.

ماه من، عزیز دلم از اونجایی که پسر خیلی خوبی هستی شب قبل ساعت 11 خوابیدی و خیلی خوب خوابیدی و گذاشتی که مامان هم خوب استراحت کنه تا صبح بتونه زود بیدارشه و بره سرکار. مرسی عزیز دلم.

 صبح زود که داشتم حاضر می شدم دلم نمی اومد که بیدارت کنم و لباسات رو بپوشونم که یکدفعه خودت بیدار شدی و کار منو راحت کردی. حاضرت کردم و بردمت خونه مامانی. خاله جونم صبح زود بیدارشده بود و اومده بود اونجا که مراقب تو باشه.

(ممنونیم خاله جون انشالله جبران کنیم)

تو تمام مدتی که سر کار بودم همش به تو فکر می کردم و حسابی دلتنگت شدم ، اما زنگ نمیزدم حالت رو بپرسم چون می ترسیدم صدات رو بشنوم و نتونم بمونم سرکار.

بالاخره ساعت کاری تموم شد و من ساعت 1:30 خونه بودم تا رسیدم و تو منو دیدی در حالی که بغل خاله جون بودی حسابی دست و پا زدی و سروصدا کردی که بیای پایین و بیای بغل من و کلی هم از دیدن من خوشحال شدی و حسابی می خندیدی. من زود بغلت کردم و کلی با هم بازی کردیم و خندیدم.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان هستي
17 فروردین 94 13:58
سلام خوبين دلمون تنگ شده مخصوصا براي امير عسل بامزه. اين كوچولو به دوري مامانشي عادت كرده؟ هستي كه بعضي صبح ها يه جوري نگاه مي كنه كه بعضي وقت ها ميخوام كار نروم.
مامان جون
پاسخ
سلام ممنون . خیلی داره سخت می گذره. اصلا دلم نمی خواد برم کار. وقتی می رسم خونه امیر محمد طوری بدو بدو میاد پیشم که انگار ماههاست منتظر اومدنم بوده....
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه پیشونی می باشد