کوچه خاطرات 12
عزیزم این روزا راه رفتن رو یادگرفتی وحسابی کیف می کنی. کفش می پوشی وبا بابا مهدی بیرون می ری و می گردی تو خونه هم همش از این ور به اون ور می ری وخوشحالی از این که میتونی راه بری. اوایل این ماه پنج شش قدم می رفتی وتالاپ می افتادی زمین ولی این آخریا بهتر راه میری ومیتونی تعادلت رو حفظ کنی. حسایی شیطون شدی دوست داری فقط بازی کنی و یه نفر همبازی داشته باشی. این روزا روزای سخت وسنگین کاری منه و خیلی نمی تونم کنارت باشم وباهات بازی کنم ببخشید گلم انشالله جبران میکنم. واینجا...... اینجا که پسر خوبی شدی ونشستی بیمارستانه وشبی یه که ایلیا داشت بدنیا می اومد تو رو هم با خودم بردم بیمارستان که اگه لازم شد با هم...