امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

ماه پیشونی

کوچه خاطرات 12

عزیزم این روزا راه رفتن رو یادگرفتی وحسابی کیف می کنی. کفش می پوشی وبا بابا مهدی بیرون می ری و می گردی  تو خونه هم همش از این ور به اون ور می ری وخوشحالی از این که میتونی راه بری. اوایل این ماه پنج شش قدم می رفتی وتالاپ می افتادی زمین ولی این آخریا بهتر راه میری ومیتونی تعادلت رو حفظ کنی. حسایی شیطون شدی دوست داری فقط بازی کنی و یه نفر همبازی داشته باشی. این روزا روزای سخت وسنگین کاری منه و خیلی نمی تونم کنارت باشم وباهات بازی کنم ببخشید گلم انشالله جبران میکنم. واینجا...... اینجا که پسر خوبی شدی ونشستی بیمارستانه وشبی یه که ایلیا داشت بدنیا می اومد تو رو هم با خودم بردم بیمارستان که اگه لازم شد با هم...
12 خرداد 1394

کوچه خاطرات 11

10 ماه و10 روزگی چند ثانیه می تونی وایسی. گل ناز زندگیم: یازدهمین ماه را سپری می کنی ، این روزا مامان صبح ها کنارت نیست ومیره سرکار وتو پیش مامانی می مونی وحسابی بهشون زحمت می دی واذیتشون می کنی.خیلی شیطونی می کنی همش دوست داری بگردی که بابامهدی همش بغلت می کنه می بردت بیرون وتو هم کلی ذوق می کنی وبه اطراف نگاه می کنی دستشون درد نکنه. 10ماه و دو روزگی : یه دسته گل جدید وروجک: زحمت کشیدی و شمعدونی رو از روی میز انداختی وشکستی بعدشم منتظر نشستی وبه من وبابایی نگاه می کردی تا ما باهات دعوا کنیم . فدای سرت گلم هروقت تو دست ما گوشی می بینی سریع خودت رو به ما میرسونی و گوشی رو از ما می گیری و الو الو م...
12 ارديبهشت 1394

کوچه خاطرات ۱۰

ماه دهم زندگی روزا چقدر زود گذشت دیگه وقت اون رسیده که مامان بره سر کار وچندساعتی رو دور از هم باشیم. تو این ماه حسابی شیطون شدی وکلی منو اذیت می کنی. به اسباب بازیا علاقه نشون نمیدی مدام از میز تلویزیون آویزونی. دوست داری راه بری وخیلی تلاش می کنی با کمک گرفتن از وسایل وایسی راه بری وتعادل نداری و می خوری زمین. واژه های مامان و بابا رو چندبار تکرار کردی . 9ماه و28 روزگی بای بای کردن رو یاد گرفتی. 9ماه و29 روزگی دست زدن رو یادگرفتی. عاشق لباسشویی هستی وقتی که روشنه میری میشی پیشش ونگاش می کنی هر از گاهی هم چندتا جیغ میزنی وباهاش دعوا میکنی نمیدونم چرا. علاقه وافری به سیم و تبلت و کنترل تلویزیون و کیبورد و ...
12 فروردين 1394

نوروز امسال

نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش بحال روزگار، خوش بحال چشمه ها و دشت ها خوش بحال دانه ها و سبزه ها ، خوش بحال غنچه های نیمه باز   فصل بهار از راه رسید و تو برای اولین بار بهار و نوروز رو تجربه می کنی وما هم شرینی حضور کودکی دلبند رو در کنار سفره هفت سین امسال. خدا رو شکر به خاطرات تمام شیرینی های که به زندگی ما بخشیده. هزاران هزار بار شکر عزیزم : امسال لحظه سال تحویل رو خونه مادر جون بودیم و کنار مادرجون و عمه ها و عموجون سال رو تحویل کردیم .اما لحظه تحویل سال ساعت 2 صبح بود وتو خواب بودی ودلم نیومد بیدارت کنم: اینجام هم با سفره هفت سین خونه خودمون مشغول بازی هستی.برای اینکه توی وروجک خرابش نکنی مجبور ش...
11 فروردين 1394

کوچه خاطرات ۹

شروع این ماه دوباره یه سرماخوردگی دیگه وتب وشربت وگریه و..... اما همچنان بازیگوش وشیطون: مدام تو آشپزخونه هستی مخصوصا وقتی لباسشویی روشن باشه میری ومیشینی نگاش می کنی یا با دکمه هاش بازی می کنی. گاهی وقتا هم مهندسیت گل می کنه مثل حالا که این سیم رو آوردی تا به لباسشویی وصل کنی. ۸ماه و۷ روزگی اولین مروارید روی لثه ات درخشید . مبارکت باشه گلم. حالا دیگه کاملا به کارای ما دقت می کنی تا یادبگیری وانجام بدی مثلا وقتی ما کنترل تلویزیون رو به سمت تلویزیون می گیریم و روشنش می کنیم تو هم همین کار را تکرار می کنی.   عاشق کنترل،کیبورد،موس،گوشی،لپتاب،سیمهای برق و... هستی...
12 اسفند 1393

جشن دندونی

بالاخره بعد از کلی درد کشیدن وبی تابی وبی قراری و به دهن گرفتن هرچی که گیرش می اومد اولین دندون امیر محمد در 8 ماه و7 روزگی در اومد . ****** مرواریدت مبارک عزیز دلم ****** و به همین مناسبت یه جشن کوچولو برگزار کردیم...  قرار بود یه جشن حسابی برپا کنیم که درست شب قبل از جشن امیر محمد مریض شد و حسابی تب کرد و کلی گریه کرد و آروم نمی شد. تمام شب رو بالا سرش بیدار بودم و پاشورش می کردم و سعی می کردم تبش رو بیارم پایین و تبش خیلی بالا بود و من از نگرانی اصلا نخوابیدم. صبح زودم با خاله جون بردیمش تولش رو درآوردیم تا کمی بهتر شد. طفلکی اصلا حوصله نداشت . منم که شب نخوابیده بودم خیلی سرحال نبودم. اما روز جشن: این عکسای تزیی...
23 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه پیشونی می باشد